۱۳۹۴ تیر ۳۰, سه‌شنبه

دو لحظه از زندگی هست که، تمام عمر مثل یه فیلم از جلو چشمات رد می‌شه:

در آستانه‌ی مرگ،
در آستانه‌ی سی سالگی!

11تیر94
من* دراکولای بزرگ خوشحالی را می‌شناسم که در بیابانی مسکن دارد
و دندانش را به یک نعلبکی چینی می‌ساید آرام آرام
دراکولای بزرگ خوشحالی که صبح با یک سوسه می زیَد و شامگاه در جدال ِ یک کوسه به درک واصل خواهد شد
Feb-15-2015
اما از این برخورنده‌تر وجود نخواهد داشت که انسانی که از زوال عقلی برخوردار است روی دو پا بایستد و فرض را بر این بگذارد که نهیلیسم موجود در سرمایه گذاری از کارکردی دوسویه بر روابط حاکم بر هسته‌ی خانواده برخوردار است آنجا که به فراخور علم گه گاه پای چوبینی را درون حوضچه‌ای فرو می‌برند تا قد انسان به بلندای آفتاب پشت کوهها غروب کند و هرصبح که لاجرم لایه‌ای از پارافین جرم خارجی وطن را پوشانده و سرما که در کمین شکل دیگری به خود گرفته اینبار آماده تر از هیشه سر به دیوار می کوبد و شکستگی و انباشت هر چه ولو اندکی از تداوم زمینی بخل و حسد را جا به جا می‌کرده امروزه برده‌ی ندانم کاری نابخردانه‌ای گشته که در دفترهای مکتوب کتاب‌خانه‌ی الموت جمع‌آوری می‌شده این همه آغازیست بر اینکه انسان تا کجای جهان خود موظف به آشفته انگاری پیراسته از بربریت نهفته در ژنتیک نهادینه شده به هستی چنگ می زند و سلسله های تاریخی تا بدان جا پیش خواهند رفت که سرمای عهد عتیق پیش از آینده رو به افول گذارد!!!
Jan-6-2015
معمولن وقتی شروع به نوشتن می‌کنیم، نوشتن را تا پایان آن چه در سر پرورانده‌ایم ادامه‌ می‌دهیم. یعنی نیمه‌کاره رهایش نمی‌کنیم. این در جاییست که بخواهیم برای مخاطب مصرف‌اش کنیم. ما زبان را آزاد می‌کنیم تا تبدیل به شیء شود، شی‌ای زشت و سیاه چسبیده به کاغذ یا مانیتور؛ بیگانه از محتوایش.
حتا وقتی برای خودمان هم می‌نویسیم، ضروتی نظام‌مند ایجاب میکند حرفمان را یک جایی به پایان برسانیم، حتا اگر پایان باز را انتخاب کرده باشیم؛جوری که از ناقص ماندنش گرفتار شرم و تشویش نشویم؛
مثلن در استفاده از کلمات صرفه جویی می‌کنیم و حداقل آن خطی که دیگر رویش قفل کرده‌ایم را خط می‌زنیم و نومیدانه تلاش می‌کنیم عبارتمان را با یک فعل تمام کرده و حرکت کلمات را در انتها با یک ترمز متوقف کنیم : یک نقطه، علامت تعجب، علامت سوال.
در نهاییت با اطمینان قلبی از اتمام نوشته خودکارمان را کنار کاغذ رها می‌کنیم یا دستمان را از روی حروف کیبرد بر میداریم. شاید هم کل نوشته را مچاله کنیم یا از گذینه‌ی شیقت دیلیت استفاده کنیم. در هر صورت عادت نداریم هیچ کاری در دنیا ناقص بماند و رها شود.
البته شاید زمانی پیدا شود که یکی ازنوشتههایمان برای همیشه تعطیل شود. مثل نوشتن در لحظه ی قتل، یا با ورود یک دزدِ انسان به داخل اتاقمان. یا اگر لپتابمان یکهو بسوزد و ریکاوری نشود یا ظرف حاوی لبو برگردد روی کاغذمان.
اما اگر همه چیز تحت کنترل ما باشد و پایان همواره در حال گریز باشد چه؟ مثلن اگر یک وقت
Dec-24-2014
خیلی چیزها هستند که به تو یاد آور میشوند، تلخی و درد و رنج علتش دراین است که انسان ذاتا تنهاست و فیزیکی یک-دو متری دارد که با تمام تعلقات جسمی- روانی فقط متعلق به خودش است و اصلن حقیقتا بنی آدم اعضای یکدیگر نیستند.
در یکی از سکانس‌های پایانی فیلم "الد بوی" ، قهرمان داستان پس از پی بردن به کنه‌ی اصلی ماجرا زبان خودش را میبرد. چون تحمل حمل این جریان را با فیزیکش، با زبانش که گناهکار است و هر لحظه می‌تواند حقیقت را افشا کند ندارد اما در پایان داستان "فراموشی" سبب می‌شود که دردی- درکی از دانستن و یادآوری آن حقیقت هولناک نداشته باشد و به عادی زندگی کردن ادامه دهد.
تراژدی همان بار گناهی‌ست که قراراست به تنهایی حمل شود ؛و عقل آدمی، هوشیاریش مسبب این تراژدی‌ست.
مرگ برای بیشتر ما هولناک است. اما اگر بدانیم همه‌ی ما در یک روز مشخص و یک ساعت مشخص و به شیوه‌ای مشخص میمیریم آیا باز هم برایمان همانقدر رعب آور است که در تنهایی؟ (منظورم از همه، هشت میلیارد انسان روی کره زمین است.) قیامت، آخرالزمان، با آن همه تشبیهات و تفاسیر وحشتناک به زعم انسان، چگونه مجازاتی الیم تر از مرگ هر انسان در تنهایی خودش تفسیر میشود؟ منصفانه تر از انتخاب "اقلیت" برای مجازات چیست؟ یک هولوکاست عظیم به اندازه‌ی تمام نسل‌های بشری ؟ اگر همه‌ی دنیا دیوانه بودن؟ اگر همه همزمان فراموش می‌کردند؟
اگر همه همزمان نمیدانستند...
Sep-6-2014
از دیدشان نیاز به هوا، همانند آب و غذا، نیاز اولیه است چون ماهیتی زیستی و فیزیولوژیکی دارد،. برای من اما " هوا" ماهیتی اجتماعی روانی دارد. اکسیژن همه‌ی هوا نیست. نفس را فقط اجساد نمیکشند، خواسته ناخواسته همه مان حتا توی ترافیک دودآلود لعنتی تهران هم استمرار داریم به نفس کشیدن.
لحظاتی هستند که پوچ اند، لحظاتی تلخ از سرسام ناهنجار روزمره، لحظاتی مایوس پشت چراغ قرمز.ذهنی آشفته از هیچ. اما چشم ها.. لحظه ای بیرون شیشه را رسم خواهند کرد که کلاغ های سیاه از سقف خانه‌ی زیبای نما سفید، به اهتزار درآمده اند یا برگی رقصان در باد،که درست، روی شیشه ی ماشین ما فرود می‌آید. در لحظه لبخندی متولد خواهد شد که هولناک ترین مسائل را به سخره می گیرد.
حالا که فصل خودش را به حراج گذاشته گهگاه دستی را روی شانه ام حس می کنم که نگهبان من است تا کابوس ها را نبینم-ندید بگیرم. نگهبانی به رنگ نارنجی، زرد، قرمز..
بعد چه شد؟ من پشت چراغ قرمز ترافیک لعنتی تهران با ذهنی آشفته نبودم؛ پشت قرمز، سبز را.. پشت دنیا، بهشت را انتظار می‌کشیدم.
Sep-3-2014
اول از همه، انگورها را درون سبد میوه جا دادم؛ چون از آن جامد ها هستند که کمی متمایل به مایع‌اند. یعنی شکل ظرف را میگیرند و خوبی‌اش این است که ته سبد پر می‌شود، از سبزهای خوشرنگ گرد. تسبیحش را دارم. همین رنگ و همین اندازه. بیشتر از صد مهره ست اما. دور مچ دستم می‌پیچم. انگورها درون یخچال که بودند، جرمِ سرما رویشان را پوشانده بود اما حالا شاداب‌ترند. اصولن انگور شاد است. چه در یخچال باشد چه در جام و چه در معده ی آدمی. چه غوره باشد و نابالغ؛ حتا کشمش پیر هم یک جورهایی شاد است اما سن و سالش اجازه نمیدهد شادیش را بروز دهد. انگور ها را ته سبد در اجتماعشان غرق می‌کنم. بعد یک خوشه‌ی بزرگ عسگری را مثل زنی سهل انگار و خندان ، گوشه‌ی سبد رها می‌کنم. زنی آزاده با ده ها بچه‌ی خواسته و ناخواسته. حائلی برای میوه های دیگر.
حالا بین آلو و هلو و گلابی مرددم. چکار باید کرد؟ اخبار از زلزله‌ای می‌گوید که حدود دویست نفر را به کام مرگ فرو برده. اگر آلو را که خیلی بدعنق است روی انگورها بچینم.. صدایش را از هال میشنوم که صدایم میزند. چاقوهای میوه خوردی را پیدا نمیکنم. چاقوی زنجان را از داخل کشو برمیدارم. مرددم.

August-23-2014
با این که قصد فروش خانه را داشتیم ، شروع کردیم به نو نوار کردن کلنگیِ پیر. اول از همه رنگ دیوارها. شوفاژهای قدیمی مثل هیولای سیاهی روی دیوارها سایه انداخته بودند. صاحبان جدید قطعن می‌بایست از ما عزیز‌تر باشند، چون پدر فکر همه جایشان را کرده بود و حتا در اولین فرصت یک توالت فرنگی کنار رخت‌کن حمام تعبیه کرد.
بگذریم که بالاخره سنگ اُپن را که روزگاری سر عمه را با شش بخیه فیصله داده بود به اندازه لازم به سمت آشپزخانه جابه‌جا کردیم و ایضن یک تُن موارد چک لیستی که با عجله خط میخورد.
مادر اما اصلن موافق جابجایی نبود. مثلن توجیه می‌آورد که همان موقع که در بیمارستان، نوزاد گل پسرش را با من که در شکل و قیافه مو نمیزد جابجا کرد، ننه‌بزرگ خیلی مسخره با کامیون حمل زباله تصادف کرد و مرد. چون کیسه‌ی رخت‌شور خانه را به جای زباله دور انداخته بود.
مادر درگیر ِ نشانه ها ست و همیشه‌ی خدا دلایل هر اتفاقی را گوشزد شده.
اینکه چرا ما را جابه جا کرد نفهمیدم. من پسر واقعیشان نیستم ، هر چند بچه‌ی خودش هم یک جورهایی بچه‌ی خودش نبود. تخمک خریداری شده بود؛ از گلی دختر همسایه روبرویی.
الان که پنجره در نبود پرده ها لخت است گاهی می‌بینمش که از پنجره‌ی روبرو دارد خانه‌مان را دید می‌زند. مثل حالا که عجیب فکر میکنم مغزم جابه جا شده و من نه خودم، که گلی هستم که دارم خانه‌مان را، خودم را، از روبرو داد میزنم.
15/11/93
باید قدری جلوتر بیایی . درست وسط کاغذ. به اندازی دو کلمه، یک عبارت - مضاف و مضاف الیه. نه خیلی کلیشه‌ای مثل "شترِ ساربان"، نه طوری که جلب توجه کنی. اگر درست جا نگرفته باشی به ته خط رسیده‌ای چون این کلمه‌ها بزرگند به اندازه‌ی کشتی نوح. پشت سرت میگذارند. مضافا اینکه شناگر خوبی نیستی. اقتضای این پاراگراف از زمانه است. لَختی ِ جسم. دوره‌ی ما درعوض شاگرد اول بود، همیشه سر خط. گستاخ و زرنگ. بدون کاما. واحد و مشخص.جانش از تن آسایی انباشته بود اما روحش بوی جنگ و باروت و نفت میداد.
گام‌هایت لرزانند اما هیچ هم جای نگرانی نیست. هستی آنهم در وسط.
از حالا دیگر در حاشیه نیستی. قدر مسلم خودت می‌توانی رُل خودت را بازی کنی. در کثرت خویش‌های مالامال از تناقض. انگاری که خودت نباشی. مضاف دیگری باشی؛ که هستی! اینجا را نا خودآگاهانه بازی کردی. تو منی؛ و آنقدر احمقانه است این حرف‌ها که انگاری فرضت بر این باشد که منِ نابینا بخواهم این چند سطر را از روی بریل ِ مانیتور بخوانم. اینجایش را نخوانده بودی؟

jan .25.2014

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه


آنگونه که قلبی فشرده می‌شود
همچو اناری که از آخرین یلدا سقوط می‌کند
حتا اگر ورای پنجره را چشم ببندی

هر غروب،
شعله‌ای از ابرها، بر درخت عریان سیـــب، سر می‌کشد.
در بی‌انتهای شِنجرفی، بی هیچ اشک و سوگواری

هر غروب، سالمرگ حــواست

مثل سوالی که هرگز پرسیده نمی شود
و جوابی که در گلو گیر می‌کند
هر غروب

93/1/11
با این که قصد فروش خانه را داشتیم ، شروع کردیم به نو نوار کردن کلنگیِ پیر. اول از همه رنگ دیوارها. شوفاژهای قدیمی مثل هیولای سیاهی روی دیوارها سایه انداخته بودند. صاحبان جدید قطعن می‌بایست از ما عزیز‌تر باشند، چون پدر فکر همه جایشان را کرده بود و در اولین فرصت یک توالت فرنگی کنار رخت‌کن حمام تعبیه کرد.
بگذریم که بالاخره سنگ اُپن را که روزگاری سر عمه را با شش بخیه فیصله داده بود به اندازه لازم به سمت آشپزخانه جابه‌جا کردیم و ایضن یک تُن موارد چک لیستی که با عجله خط میخورد.
مادر اما اصلن موافق جابجایی نبود. مثلن توجیه می‌آورد که همان موقع که در بیمارستان نوزاد گل پسرش را با من که در شکل و قیافه مو نمیزد جابجا کرد، ننه‌بزرگ خیلی مسخره با کامیون حمل زباله تصادف کرد و مرد. چون کیسه‌ی رخت‌شور خانه را به جای زباله دور انداخته بود.
مادر سیریش ِ نشانه ها ست و همیشه‌ی خدا دلایل هر اتفاقی را گوشزد شده.
اینکه چرا ما را جابه جا کرد نفهمیدم. من پسر واقعیشان نیستم ، هر چند بچه‌ی خودش هم یک جورهایی بچه‌ی خودش نبود. تخمک خریداری شده بود؛ از گلی دختر همسایه. الان که پرده‌ها نیست گاهی می‌بینمش که از پنجره‌ی روبرو دارد خانه‌مان را دید می‌زند. مثل حالا که عجیب فکر میکنم مغزم جابه جا شده و گلی هستم که دارم خانه‌مان را، خودم را، از روبرو داد میزنم.

15/11
بیزارم از سایت‌ها و وبلاگ‌هایی که همزمان با لود شدنشان موزیک پخش می‌شود.
مثلن در گوگل سرچ می‌کنی" طرز پخت انواع ماکارونی" و 10 تا از نتایج جستجو را همزمان باز می‌کنی. یکهو با ولوم زیاد موزیک بی‌ربط محسن یگانه پخش می‌شود و مجبور می‌شوی یکی یکی وبلاگ‌ها را به دنبال گزینه استاپ بگردی و معمولن مغموم و شکست‌خورده یکی یکی نتایج جستجو را می‌بندی!
هر پاییـــز همسایه‌های طبقه‌ی دوم کوچ می‌کنند به خانه‌ای که بالاخره خودشان خریده اند و جایشان را میدهند به بعدی ها. هر کدام هم سلیقه‌ای متفاوت با قبلی‌ها دارند. مثلن هر سال همین موقع‌ها بوی رنگ کل آپارتمان را ور میدارد. البته یکیشان کاغذ دیواری صورتی را ترجیح داد. الآن یک هفته‌ای از آمدن همسایه‌ی جدید، بوی رنگ، وسایل معطل در پارکینگ، صدای کوبیدن میخ به دیوار... گذشته اما این بار برای من این همه فرقی کوچک با دفعات پیش دارد؛ حالا در غیاب خوانواده که در سفرند، گاه و بیگاه صدای پایینی‌ها را خیلی واضح می شنوم. صدای جنگ و دعوا نه؛ (که همیشه در همسایگی‌ها عادت است.) صدای روزمرگی‌شان؛ انگار که یک خوانواده باشیم.
امروز صبح به صدای زن همسایه از خواب بیدار شدم. مطمئن بودم صدا از آشپزخانه‌مان می‌آید. وقتی آشپزخانه را دید زدم هیچ تصویر جدیدی در آن نبود اما صدا چرا. صدای آن ها یک طبقه بالا تر از خودشان شناور است.

october8, 2013
به نظر می رسد گونه ای جانور با نام علمی "خرس" از روی عروسک‌های نرمی به همین نام شبیه‌سازی شده باشد.
سوال اینجاست که چطور به ذهن اولیای امر رسیده که به مرور چرخه‌ی این ابزارآلات از عروسک‌هایی نرم و اهلی با اسم کوچک " تدی" به موجودی به‌غایت خشن و وحشی یا همان خرس استحاله پیدا کند. آیا در تمامی ادوار تاریخ این میل ِ به خشونت نیست که صلح را از خاطرات زدوده؟

"از مکاشفات برنده صلح نوبل2020"


تا همین چند روز پیش، جدا از صدای یاکریم‌ها و قشقرق اول صبح گنجشک‌ها، تنها شنیدن صدای مقتدرانه‌ی پارس سگ بزرگ همسایه از بین این همه آپارتمان تنگِ هم چسبیده کافی بود که نوستالژی دلخوش کننده‌ی روستا را تداعی کند.
حالا دو روز است که صدای مرغ و خروسشان هم اضافه شده..
شک ندارم الان که در خانه را باز کنم، مسیر خانه تا باشگاه را از مزرعه خواهم گذشت!

august15, 2013
چند روز ِپیش، وسط اتومان همت یکهو ببر بزرگی را دیدم که سی‌متر جلوتر روی اسفالت لم داده بود
روی صندلی کنار راننده نشسته بودم و مثل کسی که در لحظه تصادف را پذیرفته اما آماده‌ی رویارویی با صحنه دلخراش نیست سرم را بین بازوهایم جمع کردم و از ترس جیغ زدم ...
البته که ببر نبود؛ موکت طرح ببری مچاله شده‌ای بود که احتمالن از بار یکی از ماشین‌های در حال حرکت جلوتر از ماشین دوست من، به زمین افتاده بود
برای ما در منطقی‌ترین ضمیرمان، واقعیت چقدر می‌تواند محصول تخیل باشد؟

august9,2013
 
" فرار کردن". سوال اساسی این است: از کجا؟
حتا اگر جاده، مُصادف شود با متروک‌ترین غروبِ تقویم، به رفتن ادامه خواهی داد.
شبیه زیستن در سایه‌ی کسوف، پنهان شدن از صورت مسئله، شبیه خوابی که برای خود دیده‌ای..
کمی جلوتر از شب، در تقاطع بعدی،زمان زیر چراغ‌قرمز ایستاده چشمک می‌زند و مرگ،
برای لحظه‌ای جلوی چشمانت سبز می‌شود
چشمانت را می‌بندی و به سرعت خودت را پشت سر می‌گذاری
و به خواب دیگری فرو می‌روی
:
شبیه برزخ، در مدارهای خودمان نزدیک اما به هم نمیرسیم.
کسوف اینجا به نیمه راه رسیده
سایه، دیگری را می‌پوشاند، و تصادف، در افقی رخ می‌دهد که دجال پیشگویی‌اش خواهد کرد

june9,2013
اولش تصمیم گرفت کوهنورد بشود، دلش میخواست از علت و چرایی این کار شاق توجیه گردد؛ آخر برایش معما بود که چرا انسان برای رسیدن به قله اینهمه تلاش می‌کند وقتی که میشود خیلی سریع با هواپیما و هلیکوپتر بالا تر هم رفت. بعد تصمیم گرفت شعر بسراید. میخواست حس کند عمق زایش کلمات را. آمادگی بدنی‌اش مهر تائیدی بود که بتواند به راحتی بدلکار شود؛ شاید هیجان را بفهمد. نقاشی هم بد فکری نبود، رنگ‌ها به دنیایش تجمل می‌بخشیدند . بعد فکر کرد برای بیشتر دیدن جهانگرد بشود؛ برای رفتن و رفتن و نرسیدن، برای دیدن نا آشناها.
به چیزهای زیادی فکر کرد، عاشقی از سرش پریده بود، و کارهایی که از دست هر کسی بر میامد.
او بی‌خیال تمام چیزها شده بود؛ برای آنکه بفهمد چرا بعضی‌ها میـــمیـــرند.

april 21,2013
یک عده تماشاچی به جای تنها ناظرِ مخفی- ضمیــرِ" ناخــودآگــاه"ش- حضور دارند. بسته به موقعیت که معمولن زمانیست که خودآگاهش از فکر و تصمیم عاجز مانده، وارد عمل می شوند: حرف می زنند، یادآوری می کنند، تصدیق و تائید،همدردی، همهمه...حتا صدایش هم میزنند، اما نه با صدای خودآگاهِ خودش؛ با صداهای غریبه ای که بسیارهم صمیمی به نظر میرسند.
به ندرت از شنیدن صداهای غریبه ی درونش جا می خورد.
او به تنهایی یک تیم است. یک تیم تنها. 
 
march 27,2013


۱۳۹۲ فروردین ۷, چهارشنبه

از بچگی علاقه‌ی زیادی داشت به تمیز کردن چیزهای پیش پا افتاده؛ اشیاء قدیمی و کهنه - لوازمی که در وهله‌ی اولی که چشمش به آنها می‌افتاد، بی‌تفاوت از جلوشان رد میشد.
شیرآلات، کپسول گاز، رادیاتور، بشکه نفت، درِ پشت بام، جا سوئیچی، داخل کفش ، نیمکت مدرسه و ...
نتیجه‌ی کار همیشه چشم‌نواز بود: قابل دیده شدن
این دست بردن به چیزها و آنها را مثل روز اولش کردن، به یکی از فانتزی‌هایش هم سرایت کرده بود: آرزو داشت یک انسان بدوی و غارنشیـــن را حمام دهد.
از بچگی قائل به هیچ تفاوتی نبود.
حالا پس از سالها شده کسی شبیه من: غارنشینی که پشت مانیتور نشسته و این ها را تایپ می کند.
دیگر"تکنــولــوژی"، پس از هر جلوه‌ی جدیدی که به بازار عرضه می‌کند به سرعت نور برای مشتری باور پذیر و قابل هضم می شود.
کامپیوتر‌های نسل جدید، لب‌تاپ، اینترنت، ماهواره، نانو، تلفن‌همراه، آی پد، رباط فوتبالیست...
و حتا اگر مثلن بگویند گوسفند قلمه زده‌ی پرنده
بعد از این همه پیشرفت و ظهور لحظه‌ای جهان نو ی اشیاء، هنوز هم برای من بــاور نــکردنی، غـــیرررر قابل تصــور و به شددددت بـــهـــت آور است که آخر چگونه می‌شود صدای من از داخل سیم تلفن رد شود و به تو برسد؟
معمولن هر بار که به "مـــــرگ" فکر می‌کنم و کمی ذهنم مشغولش میشود، بعد از لحظاتی تأمل، به قدری با حِســم یکی می‌شوم که باورم میشود این فکر از روشن‌بینی و بصیــرت قبل از مرگ سرچشمه گرفته و قرار است هر لحظه جانم را بگیرند.
وح‌شتناک است.. از شدت ترس به مرز گریه می‌افتم! و حس می کنم، دوربین عظیمی را که بالاتر از خودم این لحظات بیچارگی را ثبت کرده به مضحکه گرفته و می خندد
ساحــــره‌ای مجوس* که زنی باردار را طلسم کرده بود، در خواب‌هایش ساحره که نه، پســـر بچــــه ‌ای‌ست که راه خانه اش را از هزار تو نمی‌یابد؛ پسر بچه که نه البته زنــــی باردار است که ساحره‌ای مجوس را طلسم کرده است...
بزرگترن معجزه، تصور نیستـــی* خودمان است.
شاید اگر از ابتدا نبودیم، چندان بدمان هم نمیامد از نَه‌بودن. حالا که شاید هستیم، نا بودن، تنها تصوری خنک و خوشایند به هنگامه‌ی نابودی ست.
از سر کنجکاوی میخواهم حتا اگر وجود نداشته باشم، نبودنم را چند ثانیه تصور کنم.
بی جسم، بی روح، بی جهان..بی همه کس…

نیستی ام کجای هستی پنهان شده که به تصور نمیاید؟

دوران انبیاء*،دوران مردمان جاهل، دوران بربریت و بدویت، همان قرن‌های دوری که بشارت بهشت برین به انسان‌های ساده‌لوح نخستین داده شد، شکلی از باور آخرتیِ خوش در ذهن‌های بی‌آلایش ایجاد گردید؛ چرا که مردم روستایی و ایضن شهری (با ساده‌ترین تعریف جامعه از شهر)، فضای بدوی، فانتزی و کلاسیک به نوعی سورئال بهشت، اتوپیایی جذاب و همطرازِ ایده‌آل شان بود. (‌یک پله جلوتر از زندگی خودشان بدون کاستی‌ها و معایبش: طبیعت بکر، گوسفندان، سلامتی، رودخانه های شراب و حوریان زیبا روی سفید و...)
اما در دوران پا‌ در هوای معاصر که تکلیف سرگشتگی ندانسته‌ی ما از خواسته‌ها‌ی‌مان، از خود از مدرنیته و ابزارها و زیبایی و لذت و ... مبهم است؛ روزگاری که در آن نه گذشته را بر می تابانیم و همـزمان از آینده هم هراس داریم، بهشت ساده‌ی دوران گذشته با تضاد فاحش ادراکی و تصوریری نمیتواند جذابیت قدیم را نزدمان دارا بوده و پاسخگو باشد.
امروز، اتوپیا یعنی بهشت مدرن،صنعت، یعنی ماشین، کتاب، روشنفکری، یعنی برج و پول و لاس وگاس.
آخرالزمان آنجاییست که دیگر صنعت و سرمایه و علم و ماشین‌آلات و کثافت و آلودگی‌هایشان، دنیا را تا خرتناق به گند کشیده باشد و دیگر هیچ کدام از این لذت ها انسان را ارضا نکند تا خواست و نیاز به آنتی‌تزی به فاصله‌ی قرون وسطی تا نهیلیسم احساس شود.
آنجا که بازگشت به گذشته، بازگشت به عریانی به زهدان، بازگشت به بهشت است.
اصلن چرا باید اینهمه اندر معایب "چند شخصیتی*" بودن داد سخن به زبان بیاید یا به شکل بیمار با آنها برخورد شود وقتی آنها حالشان از ما هم بهتر است؟!خیلی آسوده هر وقت از عهده ی یک لحظه یک مشکل بر نیایند یکی از زاپاس هایشان کار را به نحو احسنت انجام خواهد داد!
مثلن تصور می کنم نیلوفر دیگری را که اسمش به حتم " نـــادیـــا" است. (سه ماهی آفتابی می شود.)
فردا جای من ویزیت دندانپزشکی می شود و طی دو هفته روی یونیت دندانپزشکی همزمان با شناسایی و کشف تفاوت کیفیت سر و صدا و نوع لرزش مته های دندانپزشکی و اثرگذاریشان روی سلول های مغز، از کشیدن، اِن دو، ری اندو، پُست و روکش لذت می برد. چکاپ می رود؛ باشگاه هم! میوه می خورد حتا سیب. پروژه های سنگین تبلیغاتی با پول آنچنانی در سه ماه. کلاس های خیاطی و آشپزی و یادگیری فشرده زبان های خارجه در موسسه ی نصرت. هر شب یک فیلم، کتاب، نوشتن، نقاشی؛ حتا هفت جلدِ در جستجوی زمان از دست رفته...و یک خروار کار دیگر
من که حاضرم از سه ماهم به نفع تو چشم بپوشم نادیا !
نقل قولی از مادر پیکـــاســــو هست به این مضمون:
"مادرم به من گفت : اگر سرباز باشی؛ ژنرال خواهی شد. اگر کشیش باشی؛ پاپ خواهی شد. در عوض من نقاش بودم و پیکاسو شدم".
این جمله در مورد من هم صادقِ با این تفاوت که مادرم هنوز یادش رفته اینو بگه!

۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

سالها پیش خانه مان را خواهر و برادری دانشجو اجاره کردند که بسیار خوش ذوق و اهل فرهنگ و هنر* بودند. این را من نمی گویم، پدر با دو بار گپ و گفت به آنها علم آورده بود و حتا کتابخانه اش را هم آنجا به امانت گذاشت. مدت یکسال تمام ،یک ماه در میان اجاره ی خانه را میدانند. سال دوم کلن اجاره ندادند. (اهل فرهنگ و هنر یکجا بدهی شان را صاف می کنند)
آخر یک روز پدر برای دیدار دوستان جوانش و یادآوری بدهی به خانه سر زد .
خانه خالی بود. خالی خالی که نه. مستاجرها سرویس مبلمان افغانی شان را که مد سال بود به یادگار گذاشته بودند.
هیچ نامه ی خداحافظی در کار نبود، جز یک عالمه قبض آب و گاز و برق و تلفن.
کتابخانه سر جایش بود .
و البته...سری کتاب های دوره ای ِ یک در میان شده : جلد یک، جلد سه، جلد پنج و ...
اینکه ما آدمها برای هر کدام از افعالمان (اشتباهات بطور کلی) توجیهی در آستین داشته باشیم چیز عجیبی نیست. البته نود درصد مواقع کاملن به نیت خود که گول زدن خود یا دیگری ست اشراف داریم.
اما گاهی هم پیش می آید که واقعن باور می کنیم قوانین و دلایلی که به زبان آورده ایم بدیهی ترین و واقعی ترین دلایل بشری ست.
چند روزی ست در مورد یکی از دوستان کاری ام بسیار بد قول شده ام. ناخواسته سر قرار ها حتا با وجود اهمیتشان حاضر نمیشوم و وقتی به خودم می آیم میبینم به شکل کاملن مشهودی به دیگری بی احترامی کرده ام.
اما چیزی که هست وقتی در دیگری دقیق می شوم متوجه می شوم خود او کاملن در زندگی روزمره اش چنین رفتاری را در حد افراط البته با همگان پیش می گیرد و در نتیجه مطمئن می شوم رفتار من( اشتباه من) در مقابل او کارما ی اوست. در حقیقت من ابژه ی بی گناهی هستم که ماموریت دارد برای لحظاتی نقش آینه را ایفا کند تا انتقام زندگی را بگیرد! پس رفتار من ناخواسته است. همیشه گناهان ما گناهان ما که نیستد گاهی ما ماموریت داریم به شکل بدل ِظالم، قربانی دیگری شویم! یک جورهایی ما اصلن گناهکار نیستیم!
قطعن همینطور است! باور کن! ;)
.